راستش را بخواهی دلم برایت تنگ شده،نه برای لحظه ها وفرصت های گذشته...
بلکه برای روزهایی که عشق را با تو می آموختم...
می نویسم از تمام روزهایی که ساکت ماندم...
از رنج و سختی هایی که به خاطر این سکوت بی هدف کشیدم
زمزمه میکنم حرفهایم را خاطراتت را به یاد می آورم...
لبخندهایت را.. نگاهت را...
آرام...آرام...
من باتو عشق می آموختم...وتو فقط بودی،نه چیز دیگر...
چه قدر زیباست دیدن لبخندهایت بعد از این همه مدت،چه قدر لذت بخش است حس کردن بویی که از گذشته به مشامم می خورد...
خیلی چیزها را نمیتوان فراموش کرد...
ای که دیدگانم از دوری تو الفبای بیزاری آموخته...
نمی خواهم باور کنم وهیچگاه باور نمیکنم اولین دیدار آخرین دیدار بود...
چرا از کوچه ی دل تنگی هایم عبور نمیکنی؟وبرای چشمان مانده به راهم دست تکان نمی دهی؟
من نمی خواهم بگویم دوستت دارم
من می خواهم بدانی دوستت دارم
دیگر از گفتن و فکر کردن به کلمات رنجورمم..............خیلی ...
ای جواب تمام نامه های بی جواب من دوستت دارم
باید باکره باشى، باید پاک باشى!
براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند !
چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است
قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند
اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا
و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!!!
به یاد توام ...
آیا تو هم به یاد منی
همان قدر که من به یاد توام؟!؟؟
داره از ش بدم میاد
یا میخواد بخوابه یا تلوزیون ببینه
بعد دعوام میکنه که تو چرا تو چتی؟
ازش دلگیرم
اتفاقای جدید هر چند زشت و مسخره اند بهم آرامش دادن
دلم میخواد بفهمه وقتی بهش نیاز دارم وبهم توجه نمیکنی
تا چه اندازه میتونم پست بشم