خزعبلات یه قلب پوسیده

لطفا بینی تون رو بگیرید .... بوی گند خفتون نکنه

خزعبلات یه قلب پوسیده

لطفا بینی تون رو بگیرید .... بوی گند خفتون نکنه

بعد از 221 روز صداتو شنیدم

امروز بهم زنگ زدی ساعت 1:59 دقیقه ظهر بود

اداره بودم

اگرچه  شماره تو توی گوشی جدیدم سیو نکرده بودم که

یه باری از روی دلتنگی یا هر چیزی بهت اس ام اس ندم  یا شایدم

دیگه امیدوار به دیدن اسم و عکست توی گوشیم نباشم

با اینکه تمام این ماهها هر وقت یه شماره ناشناس بهم زنگ میزد

آرزو میکردم تو باشی

هر وقت یه اس ام اسی میومد واسم با امید به اینکه تو باشی بازش میکردم

امروز وقتی که زنگ زدی با اینکه شمارتو دیدم باز هم آرزو کردم تو باشی....

 آخه باورم نمیشد و واقعا مطمئن بودم هر کی توی این دنیا میتونه باشه غیر از تو.

گوشی رو برداشتم

گفتم :سلام بفرمایید

گفتی:خیلی وقته میخوام بهت زنگ بزنم همش یادم میره

نزدیک بود قلبم واسده

سریع از اتاق اومدم بیرون فکر کنم خیلی تابلو شده بودم

باز گفتی خیلی وقت بود میخواستم بهت زنگ بزنم ،

 گفته بودم بهت زنگ میزنم ولی دیر شد الان گفتم یه زنگی بزنم گفتم لطف کردی

بعد گفتی کجایی؟ گفتم اداره ام گفتی إإإإإإإإإ اداره چی شدی؟؟؟؟

گفتم آره دیگه درسم که تموم شد از خونه نشستن بهتره

از حالم پرسیدی مثل همیشه گفتم خوبم از حالت پرسیدم

گفتی تو خوب باشی منم خوبم

گفتی ازدواج نکردی گفتم نه گفتی چرا؟؟؟؟ گفتم یه بار کافی هست

گفتی نه اینجوری که نمیشه  یه فکری بکن گفتم چشم

گفتی میخوام یه شوهری داشته باشی که انقدر دوست داشته باشه

 که حتی یه لحظه دیگه به من فکر نکنی

(به هق هق بی صدای گریه افتاده بودم... چی داری میگیی؟؟

 فکرر میکنی میشه؟؟؟ اگه میشه چرا تا حالا نشده....)گفتی داری گریه میکنی؟؟

گفتم نه گریه چیه اینجا جای گریه نیست که......(اشکامو پاک کردم)

فکر کنم اینجا ها بود که گفتی چرا اینجوری هستی... یه همچین چیزایی

گفتم الن بیشتر تو شوک هستم آخه انتظار نداشتم بازم بهم زنگ بزنی

یکمی مثل اونوقتا  با صدات ادا در آوردی خندیدیم

گفتی خیلی وقت بود میخواستم بهت زنگ بزنم

ولی از بس بدبختی کارو زندگی زیاد شده نمی شد ، دلم تنگیده بود

(تقریبأ اینجای حرفاتو نمیشنیدم)

گفتم لطف کردی که زنگ زدی ،حق داشتی،

منم انتظاری نداشتم اصلا انتظاری نداشتم که بخوای بهم زنگ بزنی

گفتی الن خوشحال شدی زنگ زدم یا ناراحت؟

گفتم خیلی خوشحال شدم که به یادم بودی خیلی لطف کردی

گفتی نخواستم زنگ بزنم گفتم زنگ بزنم غصه اینا میخوری......

(هیچی نگفتم)

گفتی به هر حال باید ازت خبر میگرفتم ببینم کجایی چه میکنی .....

 باز گفتم خیلی لطف کردی

گفتی تو دختر خیلی خوبی هستی ....

 با خنده و چشای پر از اشک گفتم الان داری تعارف میکنی دیگه؟؟؟

گفتی نه حقیقته من خیلی دوست دارم  با هم دوست بودیم

 یعنی جزئی از من بودی ولی به خاطر تفاوتهایی که با هم داشتیم و

 مهمترینش تفاوت فرهنگی خانوادگی بود دیگه واسه خواسگاری جلو نیومدم .

گفتی رابطون واسه دوست پسر دوست دختری خوب بود

ولی زیر یه سقف زندگی کردن  نه

(چه حالی داشتم وقتی این حرفاتو میشنیدم بخدا اگه ذره ای از احساسم

 بهت کمتر شده باشه  یاد گذشته چه حالی میکنه منو فقط خدا میدونه....

اگر چه میدونم تو هم میفهمی)

گفتم: این حرفا واسه گذشته است .

تصمیمی که تو گرفتی حتمأ بهترین تصمیم بوده مطمئنم

(تصمیمت چه با من کرد آقا؟؟؟؟)

دیگه یادم نمیاد چی گفتیم تا اینکه

گفتی اصف نمیای: گفتم چرا اگه وقت بشه میام

گفتی میای خونمون؟ اومدی اصف بیا خونمون

 بعد من چایی میارم و اینا اومدی اصف بیا خونه ما هتل نرو....

(یاد اون شب و روزایی افتادم که دنبال

هتل به این جا اونجا زنگ میزدمو ..... هیچ)

بازم دلتنگی

خیلی دلم برات تنگ شده 

گاهی آرزو میکنم 1 بار زنگ بزنی  

 مثل اونوقتا الکی  ...... فقط الکی زنگ بزنی  

که صداتو شنیده باشم 

که 1 دیگه بگی ..... خوابم میاد

خیلی دلم برات تنگ شده 

کاش 1 بار زنگ بزنی....  

فقط همین.

رفیق من سنگ صبور غمها 

به دیدنم بیا که خیلی تنهام   

 

هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم 

چه دنیای رو به زوالی دارم  

 

مجنومنم و دلزده از لیلی ها  

خیلی دلم گرفته از خیلی ها  

 

نمونده از جوونیام نشونی....

پیر شدم پیر تو ای جوونی

                                  پیر شدم پیر تو ای جوونی. 

 

محرم

امسال تاسوعا - عاشورا هم گذشت 

برگردم به ..... سال 1386 

نزدیک عاشورا بود . گفت مشکل مالی دارم چکهام برگشت خورده..... 

تازه برف باریده بود با چه سختی به حسابش پول ریختم.  

 

1387.....  

1388..... و 1389 ......این 2 سال بهترین روزای عمرم رو داشتم 

اگه بشه 1 روز به عقب برگردم به آذر ماه 1389 میرم. زندگی رو از اونجا شروع میکنم 

چقدر متفاوت میشه با اوضاع الانم.... خدایا........  

1389بدترین محرم عمرم بود 

تلخ  سخت  پرغصه بدترین سال عمرم بود 

همون سال بود که شب تاسوعاش بهم گفتی  

حالم خوب نیست. نمیرم شهرمون .گفتم چرا؟ 

گفتی  آخه همه هم سن و سالام همه دوستام این شبا  

دست زنشونو میگیرن با بچه توی بغل میان عزاداری.....من چی؟؟؟ 

تمام غمای دنیا تو دلم بود 

تو قلبم چی میگذشت؟ 

به روزم چی اومد؟ چی گذشت؟ 

هیچ وقت ندونستی.....  

1390.... متفاوت از همیشه 

بی همه چیز و همه کس 

کوه حسرت بر دوش .....  

1391.....امسال 

تنها میدونم که امسال دیگه حالت بد نیست 

حتما میری شهرتون 

دست زنتو میگیری و عزاداری میکنی..... عزاداری قبول.  

من..... بی تو 

انگار سال 1386 با پول محبت امروز رو خریدم  

یه عاشق که عشقشو پیدا کرده.... 

 

اگر چه باز هم در ازاش من بیشترین ضرر رو کردم 

محبت رو خریدم...... 

محبت  و عشق پولی......